سالها میگذرند سالهای انتظار و دعاودردی غریب بر تمام قلبمان چنگ انداخته هست دردیبه وسعت تمام لحظه های خاموش اشک و نیاز هرچه در خود جستجو میکنیم کمتر می یابیم…
در تمام شهر نمیتوان رد پایی از صداقت یافت ردپایی از عشق که گویای باور یک انتظار باشد. هنوز چشمهایمان چشم انتظاری را نیاموخته اند هنوز قلبهایمان حس دلتنگی را در خود تجربه نکرده اند هنوز قدمهایمان در کنار جاده های انتظار حس رخوت و خستگی را از سبد بهانه های خود دور نیانداخته است…
چه میگوییم که سالها میگذرد و ثانیه ها در خود تکرار می شود و زمان فرصت سبز یک ظهور عاشقانه را از من و ما میگیرد.
کدامین چشمها و قلبها شایستگی حضور در ثانیه ظهور را خواهند یافت و کدامین گامهااستواری و ثابت قدمی را برای لحظه ای نیز به فراموشی نخواهد سپرد ؟ چه لقلقه زبان است که میگوییم منتظریم.
کدامین صبح را تا به شب تنها برای دقیقه ای در اندیشه طلوعی نو بوده ایم کدام آسمان خاکستری رادر سیلاب نگاه خیسمان شستشو داده ایم کدام دستها جز برای نیاز خویش به آسمان گشو.ده ایم؟
در کدام قنوت نمازمان دلهایمان لرزید و جمله <اللهم عجل لولیک الفرج>از عمق جانمان جوشید چه انکه اگر گفته ایم تنها گفته ایم و به زبان رانده ایم.
اری دلهایمان در وادی نیازهای روزمره غرق غفلت است به یقین او خواهد آمد در ثانیه ای که از پیش رقم خورده است اما مگر نه اینکه فرعون زمان ما ظلمت تمام ظالمهای تاریخ را در خود به ارث دارد؟ ومستضعفان و حقیقت جویان را در زیر چکمه های ظلمشان یارای نفس کشیدن نیست؟مگر نه این است که فرعون و فرعونیان این زمان از هیچ تلاشی برای ایجاد فسادی همه گیر در روی زمین دریغ ندارند تا هرچه انسانیت است و معنویت را در نطفه خفه کنند و شیطان را بر کرسی خواهشهای پست و پوشالی خود بنشانند؟و موسی زمان نه مهدی موعود است کهاگر به معنای واقعی کلمه می خواستیم میان ایتهمه ظلم ولا قیدی می بایست خیلی پیشتر از ثانیه مقدر ظهور می یافت؟
این است که میگویم قلبها و قدمهایمان را در غفلتی غریب به زنجیر عادت کشیده اند و تنها افسانه ای ساخته اند از او که زمین و زمان چشم به راهش دوخته است.
هیچ از خود پرسیده ایم که مسافر سبز پوش این سیاره خاکی در کجای این راه و در پیچ کدامین جاده انتظار رسیدن را میکشد وچه اندازه مشتاق است به اصلاح امور این خلایق غافل؟پس از چه روست که تاخیر میافتد آن لحظه موعود…
هر سال نیمه شعبانی ست و عرض ارادتی چراغها می آویزیم بر گوشه گوشه بی قدر این شهر ها و کوچه هاو رفع تکلیفی که اری این روز را قدر گذاشته ایم وپاس داشته ایم که کاش این چراغها را بر بلندای تاریک قلبهایمان نیز که دیری ست تشنه کور سویی ست بیاویزیم ما در سطح مانده ایم و عمق عشق را نیافته ایم.
که باید جاده های به لجن کشیده دلها و چشمهایمان را به گلاب ناب عشق بشوییم و در کنار دلواپشی ها و دلمردگی های امروز زندگیمان چشم به راه مسافری از نسل آفتاب باشیم که این دل است که باید به پاخیزد قیام کند و انقلابی جهانی بیافریند.
ما دلهایمان را در دنیای هوا و هوسهایمان جا گذاشته ایم و روح در بدن نداشته چگونه جان جهان را به حنجره ای کاغذین فریاد میکشیم چگونه مدعی عشقی به وسعت تاریخ بشریت می شویم وراه را با سنگلاخ بی تفاوتی و بیدردی خویش می بندیم و در وصف های شاعرانه مان کنار جادهاحساس پوشالی خودآمدنش را انتظار می کشیم ما شاعر کدامین صداقت دروغین این منظومه ایم؟
چگونه چشمهایمان را میل نگریستن نیست و خفاش گونه درغار دنیای پست بی خبریمان دلخوش به همین نفسهای بی مقداریم که می آیند و می روند وبا همین دیدگان فرو بسته چگونه روشنی آفتاب را انتظار می کشیم که از آفتاب جز تابیدن بر نیاید وجز نور بخشیدن نداند آری پلکهایمان را سنگینی گناه بر دوش است و چشمهایمان در سیاه چاله رکود مدفون است چرا که او سالهاست که آمده است وما نیامده ایم او سالهاست که امده است و در گوش سنگین این پلکها قصه آفتاب را زمزمه می کند…
به راستی که غیبتمان طولانی شده است
متن از:ساره پورصفر